امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

امیرحسین

عیدی امیرحسین

دیشب پدربزرگ(بابای بابایی) بهمون عیدی داد.10هزار تومان بابا،10هزارتومان مامان،20هزارتومان آقا امیرحسین!!! دست شما درد نکنه. تازشم گفتن یواش یواش مال ما قطع میشه و به مال آقا پسری افزوده میشه. البته این اولین عیدی پسرمون نبود. بابایی امسال عید نوروز به امیرحسین 3ماهش هم عیدی داد. ...
30 مرداد 1391

عید فطر

پریروز(روز آخر ماه رمضان) عمه برای رفت سونوگرافی و معلوم شد جنسیت بچه اش "پسره" و امیرحسین دادش دار شده . خیلی خوشحال شدیم . باهمه سختی هایی که عمه تو این سه ماه کشیده و استراحت مطلقش الحمدلله نی نی اش صحیح و سلامته. همه کلی به بابایی تیکه می اندازیم. چون فال حافظش دختر اومده بود. همه را گذاشته بود سرکار حسابی!! پریشب: تا ساعت ١٠ خبری از عید نبود. با بابایی دوتایی دعای وداع امام سجاد(ع) با ماه مبارک را خوندیم فطریه امسال ما رو پدر بزرگ داد چون من امسال باردار بودم خیلی افطارهارو خونه اونا بودیم. ضمنا فطریه امیرحسین را هم کنار گذاشت!! ما دیگه خوابیده بودیم(حوالی ساعت ١١)که عیدو اعلام کردن دیرو...
30 مرداد 1391

خاطرات بارداری هفته 35

هفته قبل آخرین جلسه کلاس آموزش بارداری تموم شد. کلاس های خوبی بود. از بابا ممنونیم که توی هوای گرم ظهر تابستون با زبون روزه از سر کار میامد و مارو میبرد و بعدش هم بر میگردوند. این دو ماه خیلی اذیت شد. یه سری کار نوشتم که قبل از اومدن مهمون کوچولو انجام بدیم. یه سری را خودم کردم مثل اتوی لباسها و گرد گیری و... یه سریش را هم نوشتم تا بابا انجام بده. امان از این درس و مشق که همش بابا داره درس میخونه. این تابستون همش یا کار میکرد یا درس میخوند. دیشب با بابا ساک بیمارستان شمارو آماده کردیم. لباس سرهمی و کلاه و ساک و... ساک خودم را هم یواش یواش درست می کنم. باید بند نافتو بدیم پژوهشگاه رویان. باید یه سری آزمایش بدم. دایی دکتر با...
27 مرداد 1391

نامه ای از 25 سال قبل

بعضی وقتها فکر میکنم آیا پسر من این چیزایی که براش نوشته را میخونه؟ این نامه را که پدربزرگ(بابای بابایی) ٢٥ سال قبل، ١٢/١٢/٦٥ قبل از اعزام به جبهه برای بابایی که اون موقع ١.٥ ساله بوده نوشته. بابایی این نامه را لای مفاتیح و وسط دعای ابوحمزه نگه میداره: بسمه تعالی زمانی در سخنرانی ام در هیئتها گفتم خدایا امت ایران اسلامی ثابت می کنند مردم کوفه نیستند، مردم ثابت می کنند بر قول خود استوارند و تجربه تلخ تاریخ کربلا را هرگز تکرار نخواهند کرد و فرزند امام حسین(ع) را در این وادی تنها نخواهند گذاشت و امروز مفتخرم که من خود ثابت کرده ام، تا آخرین قطره خون خود به راه امام امت خواهم رفت و او را تنها نخواهم گذاشت، چه او رافرزند ...
26 مرداد 1391

افطاری دورهمی

یه چند روزیه هوس کردم بریم پارک. بابا امروز که از سرکار میومد دو تا نون باگت خرید و قرار شد برای افطار بریم پارک. منم میوه ها را آماده کردم و 2تا تخم مرغم برای افطار بابا گذاشتم آبپز بشه تا ساندویچ تخم مرغ درست کنیم. بعد از ظهر داشتیم با هم سی دی که عمه داده بود در مورد بچه داری را باهم نگاه میکردیم که یهو خاله ای زنگ زد و گفت با مامانم و خاله انسیم دارن افطار میان خونه ما!! گفتن حلیم هم می خرن. مثل کارتون سوسمارهای SOS افتادیم به جون خونه. بابایی کل خونه رو جارو زد و بعد سرامیکهارو تی کشید. منم میوه ها رو میشستم.بعدشم دستشویی و روشویی و را شست!! بابابزرگ(بابای بابا) داشت میرفت بیرون ازش خواستیم برامون 2تا الویه هم بخره. مادری (مامان ب...
24 مرداد 1391

پناه بر خدا

یه روایت دیدم توی المراقبات، بخش اولش خیلی حالمو گرفته: ان الشیطان لیجری من ابن آدم مجری الدم فضیقوا مجاریه بالجوع رسول اکرم (ص) فرمودند:« همانا شیطان جریان می‌یابد و نفوذ می‌کند در فرزندان آدم مانند جریان خون در بدن ؛ پس مجاری شیطان را در وجود خود به واسطه گرسنگی (یعنی روزه) تنگ نمائید.»   ...
22 مرداد 1391

انفجار در آشپزخانه

امشب حوالی ساعت 12 از رسیدیم خونه. افطار منزل مادربزرگت بودیم. من یه قابله کوچیک گذاشتم رو گاز و با یکم آب چهارتا تخم بلدرچین گذاشتم بپزه برای مامانت. خلاصه با مامان اومدیم سر کامپیوتر و فیلم آخرین سونوی شمارو دیدیم. بعد مامان رفت دستاشو بشوره و منم مشغول کار روی مقاله جدیدم شدم. غرق کار بودم که مامانت بلند صدا زد "سوخت" من فکر کردم میگه "سوسک" جنگی رفتم سمت آشپزخونه. مامانت رفت تو آشپزخونه که یهو صدای یه انفجار با جیغ مامانت اومد. بله یکی از تخم بلدرچینها ترکید. وقتی مامان از آشپزخونه اومد بیرون تمام سرو صورتش تخم بلدرچینی شده بود. ...
21 مرداد 1391

آکواریم امیرحسین

امروز بعد از نماز ظهر بابایی افتاد به جون این آکواریم. خیلی شیشه اش کثیف شده بود و آبشم حسابی سبز شده بود. خلاصه سه چهار بار آبش کرد و عوضش کرد . این آکواریم کوچولو را پدربزرگ(پدر بابا) واسه من خریده. خیلی بامزه هستن. سه تا گلدفیش کوچولو با یه کریدوراس.هر وقتم میری نزدیکشون میان رو آبو تا نصف آبششون میاد بیرون که غذا بخورن. بابایی به من میگه شما در قبال این آکواریم چه وظیف ای داری؟نه آبش عوض میکنی نه شیشه اش را. مگیم من کارم نگاه کردنه . از وقتی تو اومدی بهش گفتم می تونی ببریش ولی نبرده. میگه چون بچه کوچیک داریم. خوبه. واسه قضا بلا... ...
20 مرداد 1391

امیرحسین قران سر گرفت...

دیشب هم مثل شب نوزدهم تو خونه سه تایی باهم احیا گرفتیم. یکم زودتر شروع کردیم. با بابایی دعای جوشن کبیر را خونیدم. بعدشم زیارت امام حسین در شب قدر. وسطش هم مسابقه تکواندوی المپیک را نگاه کردیم. حالا موقع روضه بود. بابا رفت و کتاب "منتهی الامال" را اورد و شروع کرد از روی اون برامون خوندن. چشمامون حسابی بارونی شد. بعدش من شروع کردم به نماز خوندن و بابا هم شروع کرد به خوندن "دعای ابوحمزه" . هی هم به من میگفت بیا بشین این دعا پر معرفته، منم می پی چوندم!! چه جونی داره انگار نه انگار سی صفحه جوشن خونده بود بازم داشت ابوحمزه می خوند. یه اعتقاد خاصی به این دعا داره و هر سال شب ٢١ به جای جوشن این دعارو می خونه. نماز های من که تموم شد با...
20 مرداد 1391

خدایا شکر

امروز نزدیکی های سحر بابایی میگفت، خدا از پارسال تا حالا خیلی به ما حال داده: پارسال تو تازه حفظتو شروع کرده بودی و الان 12جزء ونیم از قران را حفظ کردی. شب قدر پارسال مامان نبودی و امسال مامان شدی. منم شب قدر پارسال هنوز تزمو دفاع نکرده بودم اما امسال دکتری میخونم. پارسال بابا نبودم و امسال بابای یه پسر تپلی شدم...تازه تو این یه سال تونستیم بریم مکه. در حالیکه اصلا فکرشو نمیکردم بتونم باهاتون بیام. راستی دایی هم شدم. راستی کمرمو عمل کردم بدون مشکل. واقعا خدایا شکرت...
19 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد